با جوان تا آسمان


چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
زندگى‏تر شدن پى در پى
زندگى آب تنى كردن در حوضچه‏ى اكنون است
«سهراب سپهرى»
جوان عزيز دخترم پسرم نام مقدس على شايد اولين واژه‏اى باشد كه در دل و جانت نشسته است.
چون به دنيا آمدى نام او را بر گوشت زمزمه كردند وقتى شير مى‏نوشيدى مادر نام او را در كامت ريخت و چون توانايى ديدن يافتى ايستادن بابا را با نام على در چشمانت نقش كردى....
بزرگتر شدى همه‏جا نام على همراهت بود.
درخانه در مدرسه در مسجد... از او بسيار شنيده‏اى.
از قضاوت و عبادتش از جنگ و شجاعتش از ظلم ستيزى و عدالتش از زهد و تقوايش و... آنقدر از او برايت گفته‏اند و نوشته‏اند كه وقتى از او سخن مى‏گويى گويا او را ديده‏اى و با او زندگى كرده‏اى.
در سختى‏هاى زندگى چشم به گره‏گشايى او دارى و در مشكلات آينده اميد به دستگيريش.
اما... آيا اين همه باعث دوست داشتن او هم هست؟؟؟ پس على را چرا دوست مى‏دارى؟ و چرا به او عشق مى‏ورزى؟؟ على را وقتى مى‏توان دوست داشت كه بفهمى و بدانى كه او نيز تو را از صميم قلب دوست مى‏داشته به على وقتى مى‏توان عشق ورزيد كه دريابى على به تو عشق مى‏ورزيده و على وقتى معشوق تو و من قرار خواهد گرفت كه ببينى و ببينيم او نيز پاك‏ترين عشقش را نثار ما كرده است.
اين كتاب كوچك در پى نشان دادن اين زلال جاودانه است.
نويسنده‏ى اين كتاب كه ضمن آشنايى با علوم مختلف خود چون تو از نعمت جوانى و شوق و خطرش بهره‏مند است از قله‏ى بلند دانش دست دراز كرده تا چهره‏ى دوست داشتنى على را ببيند و بنماياند نگاهى سرشار از جوانى و دانش و عشق به زلال عشق همه‏ى هستى نگاهى كه راز عشق معشوق به عاشق - و نه عشق عاشق به معشوق - را مى‏گشايد نگاهى كه در طول آن كلام عاشقانه‏ى على به جوان شنيده مى‏شود:«اگر لطمه‏اى به تو بخورد مثل اين است كه به من لطمه‏اى وارد آمده.
اگر مرگ تو را تهديد كند گويا سراغ من آمده كه من تو را پاره‏اى از خويش - يا كه نه - خويشتن خويش و همه‏ى وجودم مى‏يابم...!!!»
متن کتاب "با جوان تا آسمان"